ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
اینازایناز، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

ایناز و ایلیا 90-92

سفر تبریز .مرداد ماه ۱۳۹۸

سلام عزیزای دلم عاشق این عکستونم پسرمون عشق ماشینه .هر جا باشه میره عکس میگیره با ماشین خارجیا شا دوماد داره اماده میشه بره حنا بندون عروسی کاظم پسر دایی اسماعیل بابا علی بود خییییلی خوش گذشت یه روز بیاد موندی در دامنه های کوه سهند .خنک بود هوا این عکس هم مربوط به رفتنمون میشه .فرودگاه .دارید اونو بازی میکنید جیگرای من بابا و احسان کوچولو ایناز توی ارایشگاه و نگهداری از احسان یه عکس دسته جمعی قبل از رفتن به حنابندون احسان د  حال کیک خوودن .خونه مامانجون ...
23 مرداد 1398

سفر شمال با خانواده بابایی

سلام .تیر ماه سال ۹۸ یه شمال رفتیم با عمو حسین و مامان جون اقاجون تبریزیه .خیلی خوش گذشت و با صفا بود .چند روز رفتیم فیلبند و بعد از اون رفتیم امل ویلا دایی محمد و بعد از اون مامان جون رو برداشتیم و اومدیم اصفهان دو هفته ای  مامانجون مهمونمون بود و بعد برگشت تبریز .وقتی ام رفت شما دلتنگش شدید چند تا از عکسا رو میزارم فیلبند روی ابر ها تیر ماه تابستون هوا خنک بوداا یه شنای دلچسب عاشق این عکسم .ایناز دست داداششو گرفته بود که نرو تو رو خدااا عکسی با پس زمینه ابر...
15 مرداد 1398

عزیز دلم هستید شما

عزیز های دلم خیلی وقته نتونستم واستون بنویسم .اخه مامان بزرگم فوت کرد و قبل از اون هم که پسورد وبلاگتونو یادم رفته بود  الان دیگه بعد اسباب کشی به خونه جدید میام سراغ شما و وبلاگتون و خاطراتتون آیناز جونم که امسال اول دبستانش  با سختیا و خاطرات خوشش به پیان رسوند و این عکس مربوط به روز گرفتن کارنامه دختره با معلم اول دبستانش سرکار خانم جلیلی ماشالا خیلی  خوب و مسلط اسکیت میرید آیناز و مرسانای ناز نازی . آیناز عاااشق مرساناست .خیلی دوستش دارهـ عکسی که خیلی از این مدل عکس دارم و هیچ وقت تکراری نمیشه . عکس وداع با بابایی مهربون اخرین روز مدرسه اول دبستان یه عکس از جشن الفبای دختر  نازنینم فستیوال خاطر...
25 خرداد 1398

مسافرت شمال ۹۷

امروز که مطالب رو مینویسم ۱۳ خرداد سال ۱۳۹۷ هست  عید امسال بابایی سر کار بود و ما رفتیم لب دریای جنوب پیش بابا سال رو تحویل کردیم روزای خیلی خوبی بود و مامانجون تبریزیه و عمو حسین و سینا اینا ام اومده بودند .به بچه ها خیلی خوش گذشت  گذشت تا اینکه خرداد ماه از ششم تا دوازدهم رست بابا بود و زد به کلمون تنهایی بریم شمال ویلای دایی محمد باقر .خیییییلی خیلی مسافرت با حالی بود هوا عالی بود .نم نمک بارون میزد تو جاده های جنگلی و خیابونا و همه جا خلوت بود و بدون مسافر .از همه مهم تر بابایی شاااد بود و ما هم شاد . . . بگو و بخند الکی و بی دلیل .دیوونه بازی و. . . هر جا میخواستیم بریم و هر تصمیمی با ارامش گرفته میشد .واقعا...
14 خرداد 1397

شیرین زبونیای پسر و دخترم

خوشگلای من  هر روز که بزرگتر میشید خوشحالم که دارید صحیح و سالم پا به عرصه زندگی میزارید . . . ولی از طرفی ناراحتم . دلم برا زبون ریختناتون تنگ میشه  شما دوتا خییییییلی شیرینید اخه . امروز دلم میخواست چند تا از چیزای با نمکی که گاها میگید رو بنویسم .میترسم یادم بره .اخه یه وقتایی یادم میره . دیروز ایلیا توی ماشین واسه خودش داشت حرف میزد گفت کثاااااافت .من با اخم برگشتم نگاهش کردم اونم گفت مامان حرف بدی نزدم که .منظورم اینه که کثیفه نرفته حموم  ایناز میگه مامان هوا سرده ما نمیریم تو حیاط میگم پس کجا میرید زنگای تفریح میگه تو اوتل (هتل) میگم هتل ؟؟؟؟؟ بعد میگه نه اشتباه گفتم ساحل  در کل منظورش سالن بود که ...
10 بهمن 1396

اول مهر دخترم

  اولین روز مدرسه دخترم     لحظه خدافظی با بابایی برای رفتن به مدرسه      دخترم ورزش  یه عکس یادگاری از مسافرت تبریز .مهر ۹۷     یه عکس کامل از تمام زندگی من .خانواده من .نفسای من  مهر ۹۶     ...
13 دی 1396

عید سال ۱۳۹۶

سلااااااام  گلای من  امروز ۲۲ فروردین سال ۱۳۹۶ هست که من و ایلیا خان خسته و کوفته از باغ اومدیم خونه و ایناز خانم هم قرار با ماشین مامانجون و بابا جون بیادش  نشستم پا گوشی و تصمیم گرفتم با زبان خودم بشینم و برا شما دو تا براتون مرور خاطرات کنم  امسال بابا علی روز ۲۶ اسفند سال ۹۵ رفت سر کار و طبق معمول قرار شد تا دو هفته بعد بیادش و ما سال جدیدمون رو و بدون حضور بابا تحویل کنیم  بلاخره با کلی ذوق و شوق و تلاشش برا اوردن عید به خونه سال رو خونه مامانجون تحویل کردیم و عیدی گرفتیم همگی از بزرگتر ها  روز اول عید اقاجون و عمو حسین از تبریز برامون از تبریز مهمون اومدند تا اینکه روز هشتم فروردین بابا علی از ...
22 فروردين 1396

سفر تبریز اردیبهشت 95

 سلاااام  عزیزان من چند وقت درگیر بودم .نیومدم به وبلاگ .کلی حرف دارم .امروز 15 خرداد 95 .یک ماه پیش رفتیم تبریز و حدود 3 هفته اونجا بودی .خوش گذشت .هوا عااالی .ایلیا جتن که زبون باز کردی و فقط حرف میزنی و کل کل مبکنی و ساز مخالفت میزنی .اینقدر شیرین و خوش خلقی .همیشه هم خندونی .قربونت برم درد سرا و شیطنتای خودتو داری مثلا الان یک هفته است از پوشک بر داشتمت هنوز هیچی نمیگی که جیش دارم   خدای من . . . کاشکی میشد تمااام حرفای شما رو لحظه به لحظه نوشت همین الان میگی مامان یه لحظه بیا .من دفتم سر کمدت وایسادم یه چارپایه کوچولو دم در گمد گزاشتم براتون میگی مامتن برو روش تا بژژژرررگ بشی .رفتم روش .میگی اون ماشینو بده . فدا...
15 خرداد 1395