ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
اینازایناز، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ایناز و ایلیا 90-92

نازنین پسرم . . . . . رویای زندگیمون

1393/5/21 15:57
272 بازدید
اشتراک گذاری

 ....رویای شیرینم...

روزها ی گرم اومین تابستان زندگیت را با ما می گذرانی ...وما شاهد بزرگ شدن وقد کشیدنت هستیم...

وچه لذتی بالاتر از این...چه لذتی بهتر از شنیدن غش غش خنده های دلفریب تو...

عروسکم هر روز برایمان شیرینتر وعزیزتر میشوی...عزیزتر از جان وشیرینتراز عسل....

خدا شکرت بخاطر این پسرک شیرینی که به ما دادی...با بودنش ...با نفسش...خوشبختتر از گذشته ایم...

 

سلام ایلیای مامانیییییییمحبت

گلکم من از کجا بگم اخه ?خیلی وقته نیومدم .سرم شلوغ بود ببخشید. رفته بودیم تبریز پیش نامان حون و اقاجون .7تیر رفتیم تبریز .تو توی دل همه جا باز کردی .اخه بلاچه واس همه میخندی . .    . . خیلی خاطر خواه داری .فقط میگی بغل غریبه نرم و توی دل مامان و بابا باشم ،اما برای همه میخندی .اینقدر ناز و خوشگل شدی اخه ،هرکس میبینتت عاشقت میشه .از همون روز اولی که وارد 5ماهگی شدی مامانجونت شروع کرد بهت غدای کمکی میداد تو هم با اشتها میخوردی .خودتو سینه خیز روی زمین میکشیدی و میرفتی طرف سفره و تو سفره هر کار خواستی میکردی .ناز نازی مایی اخه .عزیز دردونه و سوگولی و خیلی با مزه .عمو رسول زبونشو در اورد و تو هم یاد گرفتی ..برای اولین بار رفتیم مهاباد که توی پارکینگ خونه عمو حسین اینا ایناز شکلک در اورد و تو زدی به خنده اونم بلند بلند که همه رو از خواب بیدار کردی .از اون به بعد همیشه ایناز جفت پا میپره وبپر بپر میکنه برات تو قش قش میخندی جیگر خوشگلم 

ماه رمضون افطاری مسرفتیم برات خوشایند نبود همینکه می اومدیم خونع تو ایناز جونچمیگرفتین و شروع به بازی میکردین .شبا روی رختخوابا سینه خیز میرفتی و بازی میکردی تا 1نصفه شب و روزا صبح اقا ایلیا دیرتر از 8بیدار نمیشه . . . گاها 7صبح پا میشدی . .   اخه بچه اینقدر سحر خیز ??????بعد از بیدار شدن که شروع میکردی با انگشت کوچولوت دست میکنی تو چشمای من و ایناز و بابا .بابایی هم تو رو میگزاشت دم در تو هم از اونجا با عجله و سرعت تند تند میرفتی پیش مامانجون و باری میکردی و صبحونه میخوردی

به قول بابایی ناز بالام ایلیا بالام .نازلی جییر . . . 

5ماه و نیمگی سینه خیز شروع کردی بری و رفتی سبزی. هارو تمییز کنی برامون .روز 11مرداد واکسن 6ماهگیتو زدیم .الاهی بمیرم مظلومم اخه یک هفته قبلش گوش درد داشتی و تعطیلات عید فطر و رفته بودیم مسافرت تو توی مسافرت فقط ناله کردی و اصلا نخوابیدی .روز 13مرداد که خواستیم از تبریز بیایم سه تایی اصفهان تو نشستی برا اولین بار و روز 17مرداد کاملا و بدون لق خوردن نشستی

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

ابجی سجا
21 مرداد 93 16:03
لبخند زدی بهار با آن آمد یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد ای دست بلند آسمان در دستت من نام تو را خواندم و باران آمد
مادر ایلیا و ایناز
پاسخ
سلام ممنون از لطفتون که مطالب و دنلال میکنید .ببخشید دیر شد جواب دادنم .پوزش میخوام