شیرین تر از عسلی پرنسس کوچولووووووو
سلام گلم مامانی
ایناز جان نمیدونم این روزا دیگه چطوری قربون صدقه ات برم. اخه خیلی زبونت شیرین شده و با نمک . دیر اومدم میدونم .اخه سرمون شلوغ بود و به سفر بودیم .
20خرداد ماه که از اصفهان رفتیم عسلویه دو هفته اونجا موندیم و گرما ها شدید شروع شده بود و هوا داشت شرجی تر میشد ما هم به خاطر داداش ایلیا که گرما زده نشه بابایی بلیط گرفت بریم تبریز . . .
. خلاصه که روز 7تیر ماه یکشنبه یعنی روز اول ماه مبارک رمضان رفتیم تبریز .توی هواپیما خیلی دختر خوبی بودی اصلا ناراحتم نکردی و با این حالی که داداشت گریه میکرد و جیغ میکشید تو مس خانومای 5،یا 6ساله ساکت بودی و حتی سعی میکردی کمکمون داداشو اروم کنی
عزیزکم چون خیلی مامانجون و اقاجونو ندیده بودی باهاشون اخت نگرفتی و و زمان برد تا بعد از دو هفته مامانجون تونست بهت بوس کنه
چند روز بعد سفری رفتیم مهاباد و پیش پسر عمو سینا .تو اونو خیلی دوستش داری و اسانسور صداش که می اومد میگفتس کی بوده ?سینایه?عمو حشینه?
اما با سید حسین گاه بازی و گاه دعوا . . . به مامانجون میگفتی مامانجون زنگ بزن سیید حسین بخدا نمیزنمش .اون لحظه خوردمت از بس بوست کردم.
نفسم تو همه وجود مایی .من با صدات که صبحها از خواب پا میشی و معصومانه میگی مامان شلام جون میگیرم . . . . اینقدر بزرگ شدی و راحت مرحله از جیش برداشتنت رو پشت سر گزاشتی که فک نمیکنم هیچ بچه ای اینطور باشه .هیچ جا رو نجس نکردی و همیشه تمیز بودی .فدای چشای نازت برم تو دخملی یه دختری که فقط باباییش بزرگه و دستاش بزرگع و میتونه ممد گلی(ادم بده داستانمون برا حساب بردن از ما که کمی کمتر شیطونی کنی)رو بزنه .از همه چیز بزرگشو میخوای و میگی چوچیک نه ،بزززززرگ میخوام
اگه بقیه حرفا رو بزارم با عکساش برات تعریف کنم شیرینتر میشه .پس فردا عکسای تعطیلات عید فطر و میزارم خاطرات و شیرین زبونیاتو زیر عکسا مینویسم .اخه عید فطر رفتیم کلیبر و قلعه بابک خرمدین .خیلی خیلی با صفا بود و خوش. بودیم ولی خب داداشی مریض شد اما طوری نیس خدا رو شکر تو خوب بودی .هر شب میرفتی چرخو فلک سوار میشدی وکیف. دنیا رو میکردی و ولی با وجود سرما تو همیشه توی اسباب بازیا بودی با شهریا پسر دایی جلیل که 11سالشه .همیشه با بزرگتر از خودت جوری