ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
اینازایناز، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

ایناز و ایلیا 90-92

مادر نازنینم

سلام نفس زندگی ام ،همه وجودم  اینو تند و سر بسته مینویسم .اصلا وقتی که یادم میاد خیلی ناراحت میشم  ما وقتی که 10ماهه بودی رفتیم عسلویه یواش یواش لاغر و لاغرتر شدی ،کمی هم مریض شدی که خدارو شکر با دارو خوب شدی . . . . خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت خیلی دوست دارم بخاطر همه چیزای خوبی که بهم دادی بخاطر پدرو مادر مهربونم که همیشه پشت و پناهمند ،بخاطر شوهر عزیزم . . . . علی جانم که همه وقت مانند کوه استوار پشتم بود و بهم ارامش میداد و بخاطر سلامتی که دوباره به پاره تنم بر گردوندی ،تمام زندگیمو روشن کردی . . . . . خدایا شکرت بهترین راه تشکر از خدا روزی کودکی میخواست متولد بشه و پا به این دنیای پو...
4 ارديبهشت 1393

قشنگترین روزای زندگی مامان وبابا. . . تولد ایناز قند عسلم

سلام جیگرم .ایناز کوچولوی مامان و بابا تولدت مبارک .تو زیباترین هدیه خدایی.خدای مهربونم شکرت که این دختر کوچولو رو بهمون دادی.قند عسلم. شنبه ساعت 7صبح در بیماستان سینا اصفهان به دنبا اومدی و چشم به این دنیا گشودی.دو چشم مشکی که وقتی داشتم به هوش می اومدم بغل مامانجونت با این دو تا چشم نگام کردی .هیچ وقت این صحنه رو یادم نمیره گلم.تو نفس مایی.باباییت خیلی هیجان داشت که ببیندت و بغلت کنه..حس مادری خیلی حس قشنگیه نمیدونم چطور بیانش کتم . یک ساعت بعد از به دنیا اومدنت       ...
4 ارديبهشت 1393

جشن چهل روزگی ایناز با عمو مهربان

ایناز خانوم روز چهل اش جشن پتروشیمی تبریز دعوت شدیم که علی لهراسبی و عمو مهربان بودنن .چون کوچکترین عضو حاضر در جشن بود با همه عکس انداخت ولی فایل هبچ کدوم رو بجز این نداشتم . جشن چلگی ایلیا هم جشن پتروشیمی در شیرینو بود که با قلقلی و عبدلی و بهنام صفوی عکس داری ولی باز. . .   . .      ...
4 ارديبهشت 1393

سفر کیش بهمن 91

   ایناز کوچولو و مامان ، بابا . . . .   از خرید خسته شده بودی .بابایی بردت بالا ،کیف میکردی از این طوطی اصلا نترسیدی گلم    چه نگاه عمیقی به دریا داری   داری خودت رو لوس میکنی     هنوز پاهات سفت نشده زودی میافتی  اخر مسافرت پای ب هنه دویدی وسط خیابون      ...
2 ارديبهشت 1393

نوروز 92تا نوروز 93

نوروز92 ما از بابا جدا بودیم و پیش بابایی سال رو تحویل نکردیم  بابا جان عسلویه بود موقع سال تحویل و ما نجف اباد پیش باباجون مامان جونی و دایی علی و زندایی و سنا جون   راستی از سنا نگفتم :سنا هم دختر داییت که 5ماه از تو کوچکتره .تو خیلی خیلی اونو دوست داری البته اگه حسادتای کوچولوت رو کنار بزاریما. . . . بیچاره اون شده کتک خور تو .گاها خیلی میزنیش و گاها هم بدون اون چیزی نمیخوری.عزیز دل مامان و بابا تمام وسایل اونو برمیداری میگی مال انازه اونم میگه باشه خلاصه اینکه ما خونه تبریز رو دادیم کرایه و اسباب کشی کردیم پارسیان .قبلا وسایل نبرده بودیم ولی تیر ماه بردیم .30خرداد بود که رفتم ازمایش و خبری شنیدم  نمیدم بگم خوشحال ...
29 فروردين 1393

11ماهگی و راه افتادنت

روز 1دی ماه  91 خواستیم بریم تبریز چون مجبور شدیم از تهران بریم و از اونجا بریم اصفهان توی فرودگاه دست بابایی رو گرفته بودی و فقط راه میرفتی تا اینکه بعد از یک ساعت که خیلی خسته شدی گفتیم حتما میخوای بشینی ولی . . .  بلاچه دست بابا رو ول کردی شروع به راه رفتن کردی .خیلی ناز بودی لحظه خیلی شیرینی بود جیگرم  از اون به بعد تا 9شب راه رفتی و میخندیدی  وقتی رسیدیم تبریز سینا پسر عمو جانت رو که دیدی 2دقیقه باهاش بازی کردی و یه کتک و چنگ به سینا زدی و خوابیدی فرداش که سید حسین پسر عمه ات رو که دیدی اصلا نمیشناختیش بعد از چند روز کتک کاری و شیطونی. اینقد باهاشون جور شدی و بازی میکردی     ...
29 فروردين 1393